بـــــــاران

 

 

 

به یاد چشمهای تو پلک میزنم ثانیه ها را

و با صدای آب پیوند میدهم تپش های قلب مهربانت را

همچنان که نوای باد میان سبزیِ برگها میپیچد
 
طنین صدای تو ساز دل را کوک میکند،

و در پس ابرهای سپید

در آبیِ آسمان خیال

یاد توست کاین چنین

،حجم خاطره را نقش می زند

کجاست گرمای پر مهرِ دستانِ نوازشگرت

تا که

یک به یک

بند به بند

سلول به سلول

 بوسه زنم

 سر انگشتان لطیفش را؟!!

 چشمِ سر که میبندم

چشم دل ستاره های آسمانش را

در انعکاسِ آرامشِ روحِ تو به رقص در می آورد...

در این تیره شام ‍‍ژرف

بالشی سکرآورتر ازکوهِ شانه هایت سراغ داری؟

یا که لالایی موزون تر از آهنگ نفسهای نسیم وارت؟

حال که همچو باران
 
یادِ شیرین ِ احساس ِ خوبِ با تـــــــــو بودن را
 
پشتِ سبزترین پنجره ی باغ ِ بهار

ضرب گرفته ام

به آییــــــــن مهـــــــر

بخوان
 
به گوش قاصدکان

ترانه ی صبر...

 

 

 

دعــــــا

 

 

یک نفر دلش شکسته بود

 

توی ایستگاه استجابت دعا

 

منتظر نشسته بود

 

منتتظر،ولی دعای او

 

دیر کرده بود

 

او خبر نداشت که دعای کوچکش

 

توی چار راه آسمان

 

پشت یک چراغ قرمز شلوغ...

****

او نشست و باز هم نشست


روزها یکی یکی


از کنار او گذشت


****


روی هیچ چیز و هیچ جا


از دعای او اثر نبود


هیچ کس


از مسیر رفت و آمد دعای او


با خبر نبود


***

با خودش فکر کرد


پس دعای من کجاست؟


او چرا نمی رسد؟


شاید این دعا


راه را اشتباه رفته است!


پس بلند شد


رفت تا به آن دعا


راه را نشان دهد


رفت تا که پیش از آمدن برای او


دست دوستی تکان دهد


رفت


پس چراغ چار راه آسمان سبز شد


رفت و با صدای رفتنش


کوچه های خاکی زمین


جاده های کهکشان


سبز شد


او از این طرف، دعا از آن طرف


در میان راه


باهم آن دو رو به رو شدند


دست توی دست هم گذاشتند


از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند


وای که چقدر حرف داشتند


***


برفها


کم کم آب می شود


شب


ذره ذره آفتاب می شود


و دعای هر کسی


رفته رفته توی راه


مستجاب می شود



                                                   
عرفان نظر آهاری


 

یاد اون روزها بخیر

 

دلتنگم...

 

 

دلم برای دنیای بچگیم خیلی تنگه. حاضرم هر چی دارم بدم تا  دوباره برگردم به بچگیم. دنیایی که همه

 چیز برام قشنگ و سفید بود. یاد دوستای دوران بچگیم بخیر.

 

چقدر قشنگ بود اون لحظه ای که از مدرسه برمی گشتم و بجای اینکه سرمشق  بابا آب داد رو تمرین

 کنم می دویدم توی کوچه و لی لی بازی می کردم. قایم باشک...

آخ... یاد نقاشی کشیدن با گچ روی آسفالتهای کوچه بخیر. چقدر همسایه ها از دستمون ذله بودن.

 

دلتنگ دنیایی هستم که آدما برام مثل آینه زلال و شفاف بودن. دورنگی برام معنایی نداشت. در عین

 بچگی قلب بزرگی داشتم، اما الان ...

 

یادمه بزرگترها بهم می گفتن اگه کار بد بکنی خدا می برت جهنم، از ترس جهنم خدا دور کارهای بد رو

 خط می کشیدم اما امروز حتی حضور خدا رو در رفتار و کارهام نادیده گرفتم.

 

یاد اون روزها بخیر، یاد اینکه توی جمع خیلی راحت گریه می کردم اما الان حتی دوست ندارم کسی

 اشکهام رو ببینه. اصلاً نمی فهمیدم دل شکستن یعنی چی؟ اما حالا به راحتی دل همدیگرو می

 شکنیم و انگار نه انگار که صدایی از شکستن دلی به گوشمون رسیده. یادمه وقتی با دوستام قهر می

 کردم دلم طاقت نمی آورد و خیلی سریع آشتی می کردم ولی الان قهر که می کنیم به تنها چیزی که

 فکر نمی کنیم آشتی کردنه و گاهی سالها طول میکشه. یادمه بچه که بودم عاشق این بودم که خیلی

 زود بزرگ شم ولی الان دلم برای یه لحظه برگشتن به دوران کودکی ام پر می کشه.

  

یاد دوران قشنگ کودکی ام بخیر ...