...
حال و هوايم ديدنيست
خوبم، بدم، گريه مي كنم، مي خندم!
تو را دارم ...
بيشتر كه فكر مي كنم ميبينم تو را كه هيچ، خودم را هم ندارم
كلاغك سياه هر روز صبح علي الطلوع
پشت پنجره ام مي آيد به قارقار...
نگاهش مي كنم
به اميد خوش خبري
اما بي خبر است!
و گاهي اين بي خبري چقدر خوب است...
كاش يكي از همين روزها
خبر باران بياورد...
دلم يك دل سير خيس شدن مي خواهد...
+ نوشته شده در جمعه دهم آبان ۱۳۹۲ ساعت توسط سارا
|
ای هستی را معنا! بیا و زمین و زمان را جانی