سکوت یخ زده

پاییز می کشد به رخ ما غبار را

آشفته می کند شب هر بی قرار را


با باد هرزه طاقت ما را بریده است

شلاق می زند دل سرخ انار را


آری جهان بدون تو خوبی ندیده است

از یاد برده ، چلچله ها و بهار را


حالا هوای دهکده ابریست یکسره

مخفی نکرد ، هق هق بی اختیار را


از دست داده اند تمام غزال ها

بی شک بدون تو هیجان فرار را


ای عطر و جان تازه ی این کوهسار پیر

برگرد تازه کن نفس آبشار را


یا قائم زمین و زمان نور مشرقی

در بر بگیر گستره ی روزگار را


دنیا به پیش پای قدومت سوار سبز

تقدیم می کند همه دار و ندار را


تقویم ما هنوز بهاری ندیده است

بشکن سکوت یخ زده ی انتظار را

 

 

داستان شاگرد و استاد

روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت:

عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟ استاد مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می بینی؟ مرد گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه می بینی؟ مرد گفت: فقط خودم را می بینم. استاد گفت: اکنون دیگران را نمی توانی ببینی. آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند، اما آینه لایه نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی بینی. خوب فکر کن! وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند، اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا . آن گاه خواهی دانست که عشق یعنی دوست داشتن دیگران.

مداد شکسته

مداد شکسته ام مانده با کاغذی سپید

کی توان به شوق کودکی رسید

ز دفتر پاره پاره ام نمانده بیش

یک دو صفحه ای که چون دلم خورده ریش

خاطرات من کنون به پایان رسید

با دل شکسته ای که برآخرین صفحه دفترم کشید

آقا اجازه ؟؟؟...

 

آقا اجازه! دفتر ما بال دارد!

شعر و غزل در سینه مالامال دارد!

آقامعلم کوتهی از مشق ما نیست

چشمانتان صد برگ شرح حال دارد!

تا می رسید از در همه بر پا و خاموش ...

دل کودکانه میل قیل و قال دارد!

آقا اجازه! چیست تکلیف دل ما؟!

زنگ شما با ما سر جنجال دارد

آقا بگیرید امتحان سخت از ما

دیدارتان تجدیدی هر سال دارد!

هر چند "سارا سیب دارد ..." جمعه ها ... وای!

بغض دل ما میوه های کال دارد ...

آقا اجازه؟ یک سوال غیردرسی!

شاگرد آغوشت شویم اشکال دارد؟!! ...

 شاعر: غزاله صادق زاده

 

پی نوشت: بس که در تاب و تب دنیایم/ چشم های تو فراموشم شد

 

آینه

قحطی آینه بود. دخترک تمام دلخوشی اش شده بود که کاسه گلی اش را پر اشک کند بگذارد جلوی خورشید تا عکس خودش را ببیند، ولی آفتاب نزده هرکس رد می شد به خیال اینکه دخترک کاسه گدایی گرفته سکه ای می انداخت و رد می شد. شب دخترک مانده بود و یک کاسه پر از سکه نه اشکی و نه خورشیدی...

حالا تصمیم گرفته بود کاسه را بردارد ببرد جایی که نه رهگذری باشد نه سکه ای، خودش باشد و خورشید، کاسه گلی و اشکهایش ...

 

...

تو را خودم چشم زدم!             

بس که نوشتمت میان شعرهام!

بی آنکه اسفند بچرخانم میان واژه ها...

 

ای ساربان آهسته ران...

 اي ساربان آهسته ران کآرام جانم مي رود  

وان دل که با خود داشتم با دلستانم مي رود

من مانده ام مهجور از او بيچاره و رنجور از او

گويي که نيشي دور از او در استخوانم مي رود

گفتم به نيرنگ و فسون پنهان کنم ريش درون

پنهان نمي ماند که خون بر آستانم مي رود

محمل بدار اي ساروان تندي مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گويي روانم مي رود

او مي رود دامن کشان من زهر تنهايي چشان

ديگر مپرس از من نشان کز دل نشانم مي رود

برگشت يار سرکشم بگذاشت عيش ناخوشم

چون مجمري پرآتشم کز سر دخانم مي رود

با آن همه بيداد او وين عهد بي بنياد او

در سينه دارم ياد او يا بر زبانم مي رود

بازآي و بر چشمم نشين اي دلستان نازنين

کآشوب و فرياد از زمين بر آسمانم مي رود

شب تا سحر مي نغنوم و اندرز کس مي نشنوم

وين ره نه قاصد مي روم کز کف عنانم مي رود

گفتم بگريم تا ابل چون خر فروماند به گل

وين نيز نتوانم که دل با کاروانم مي رود

صبر از وصال يار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم مي رود

در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن

من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود

سعدي فغان از دست ما لايق نبود اي بي وفا

طاقت نمي آرم جفا کار از فغانم مي رود